پــــژواکــــ

خواندن همه ی کتاب های خوب مانند گفتگو با بهترین ذهن های قرن های گذشته است

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

27) آشفتگی های ذهن من/.

در این مدتی که گذشت، اتفاقات مختلفی را تجربه کردم، تلخ و شیرین . . .

از استعفا دادن از محل کارم، که اولین استعفایم محسوب میشد و

بین خودمان چند ده نفر بماند که یک ماه بعد هم پشیمان شدم و کاری نمیشد کرد،

(گرچه حداقل آن بازه ی یک ماهه برایم تجربه ی لذیذی بود!)

تا از دست دادن عزیزانم بر اثر این ویروس منحوس،

که تمام جهان را درگیر خودش کرده و دست بردار هم نیست.

از افسردگی و خانه نشینی و دوری از زندگی و زندگان،

تا دوباره ایستادن و شروع کردن و ادامه دادن . . .

از درگیری ها و آشفتگی های ذهنی ام که تمام روز را در بر میگرفت و

جانی برای ادامه باقی نمیگذاشت. . .

تا امروز که هزاران هدف نانوشته درنظر دارم و میخواهم سرنوشت را برای اولین بار دور بزنم!

گفتم سرنوشت، راستش را بخواهید از زمانی که کوچک تر بودم به سرنوشت باور داشتم،

این باورها همیشه دست و پای ما را میبندند و همچون آهن ربایی انسانی،

ما را به خود جذب میکنند و اجازه رهایی نمیدهند،

گرچه شاید هم درست این باشد که بگویم ما آن ها را جذب میکنیم!

سرنوشت برای من اینچنین بود که گاهی تمام تقصیرها، تمام کم لطفی ها، 

تمام کم کاری ها، تمام نه نگفتن ها را به پایش میگذاشتم و

گویی اینگونه خودم را از دید پنهان میکردم!

اما امروز جواب تمام این ها را دیدم، دیگر تنها اشتباهاتم نیستند که از دید پنهان میشوند،

امروز احساس کردم در این باتلاق سرنوشت ساختگی، دارم خودم را غرق میکنم!

اعتراف به ساختگی بودن سرنوشت برایم آسان نبود!

دور زدن سرنوشت هم قطعا کار آسانی نبوده و نخواهد بود،

بیشتر به مانند دست و پا زدن در باتلاق است، به امید نجات و با قبول ریسک غرق شدن!

اما با تمام اینها میتوانم گرما و نوری هرچند کوچک را در این مسیر احساس کنم،

به دنبالش خواهم رفت، همین که مسیری برای رفتن وجود دارد،

همین که دلیلی برای رفتن وجود دارد، اشتیاق رفتن را در من زنده میکند.

به یاد دوستی می افتم که میگفت، امروز شروعی برای آینده ست.

به امید آینده ای روشن تر خواهم رفت/.

  • ۰ مـوافق
  • ۰ کـامنت
    • NahiD~
    • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰

    26) از زبان کتابها، 1984/.

    خاطرات و یادداشت ها به خاکستر تبدیل میشدند و . . .

    خودش هم محو میشد و اثری از او باقی نمی ماند!

    و قبل از اینکه این یادداشت ها از صفحه ی روزگار و از یادها محو شوند،

    فقط پلیس تفتیش عقاید بود که نوشته های او را میخواند.

    وقتی که هیچگونه رد پایی از تو باقی نمیماند و 

    حتی یک یادداشت معمولی روی تکه ای کاغذ را نمیتوان حفظ کرد،

    چگونه میشود به آینده امیدوار بود؟

    جورج اورول/.

  • ۰ مـوافق
  • ۰ کـامنت
    • NahiD~
    • يكشنبه ۱۱ مهر ۰۰