علاقه اش نسبت به کلمات نوشته ، مخلوطی از یک احترام تشریفاتی و غایبانه بود و
حتی نوشته های خودش نیز از این دوگانگی در امان نبودند .
آلفونسو که زبان منطقه ای او را آموخته بود ، لوله ای از نوشته های او را برای ترجمه
در جیب خود گذاشت که همیشه مملو از بریده ی روزنامه ها و خودآموز حرفه های عجیب
و غریب بود و یک شب ، آن را در خانه ی دختران گرسنه گم کرد .
هنگامی که پیرمرد از این اتفاق با خبر شد ، برخلاف انتظار دعوا و مرافعه راه نینداخت ،
بلکه برعکس ، غش غش خندید و گفت سرنوشت ادبیات جز این هم نمیتواند باشد .
در عوض وقتی میخواست به دهکده ی زادگاه خود بازگردد ، هیچ قدرت بشری موفق نشد
او را متقاعد کند که سه صندوق را همراه نبرد و هنگامی که بازرسان راه آهن میخواستند
سه صندوق را به عنوان کالا بفرستند ، او فحش را به جان آنها کشید و موفق شد صندوق ها
را با خود به واگن مسافربری ببرد .گفت :
روزی که قرار شود بشری در کوپه ی درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن کالا ،
دخل دنیا آمده است /.
♣ گابریل گارسیا مارکز/.